قاتل من
#قاتل_من
پارت 3
مایکی:"هوی شما دوتا!"
هانا سریع بلند شد و:"خب دیگه فکر کنم من برم بهتره! فعلا پسرمم!"
میتسویا:"سلاام مایکیی!"
مایکی با بی حوصلگی:"اومم!" و چدخید که بره یهو به جیمز خورد
مایکی:"هوفف!" و خواست بره که جیمز دستشو گرفت
جیمز:"مایکی! مراقب رفتارت باش!"
مایکی:"مثلا میخوای چی کار کنی هان؟ اگه مراقب نباشم!"
میتسویا سریع دست مایکی رو گرفت و رفتن اتاق
*شب شد.
مایکی کشو اش را باز کرد و یه چاقو سنگری دراورد شروع کرد به پاک کردن اون
میتسویا:".....تو... این چاقو رو برا چی نگا میداری؟؟"
یهو مایکی با عصبانیت:"میخوام بکشمت!"
اما میتسویا به شوخی گرفت لبخند زد و دستشو برد سمت کشو مایکی ، در این حین با حالت مهربانی و لبخند گفت:"هههه! بازم داری ؟"
که یهو کشو رو باز کرد و با دیدن چیزی که اونجا بود از تعجب شاخ دراورد.
میتسویا:"....تو..تو...اینا چین....ت..تنفگ؟..مگه تو..."
مایکی:"آره! قاتلم!"
میتسویا یهو چشماش از تعجب گشاد شد:"چ..چییی؟؟" و دویید که بیرون بره ولی مایکی از دست او کشید و انداخت روی تخت.
میتسویا:"امم..ممم...ولم کنن!"
مایکی:"که بری خبر چینی کنی هان؟؟؟"
میتسویا:"نه نه! قسم میخورم به کسی نمیگم!!"
مایکی:" فعلا امشب اینجا میمونیم و فردا ۶ فرار میکنیم عمارت!"
میتسویا ترسید:"نه نه! نه چی کجا ۶ چخبره نه من کجا بیام اخهه؟"
مایکی:"زر نزن دیگه بچه!"
میتسویا:"نه نه ...لطفا نه! نهه!"
مایکی:"حالا که اصرار میکنی ، همین الان میریم!"
میتسویا:" نه نههه!"
* مایکی به دهن میتسویا چسب زد و روی شانه برد و توی ماشین انداخت
میتسویا دست و پا میزد و همش ورجه وورجه میکرد.
مایکی:"بسته دیگه خرس گنده! شونهم درد گرفت!"
یهو هانا:"مایکی! میتسویا! این وقت شب کجا میرید؟؟؟؟؟"
یهو مایکی....
پایان
ادامه دارد
پارت 3
مایکی:"هوی شما دوتا!"
هانا سریع بلند شد و:"خب دیگه فکر کنم من برم بهتره! فعلا پسرمم!"
میتسویا:"سلاام مایکیی!"
مایکی با بی حوصلگی:"اومم!" و چدخید که بره یهو به جیمز خورد
مایکی:"هوفف!" و خواست بره که جیمز دستشو گرفت
جیمز:"مایکی! مراقب رفتارت باش!"
مایکی:"مثلا میخوای چی کار کنی هان؟ اگه مراقب نباشم!"
میتسویا سریع دست مایکی رو گرفت و رفتن اتاق
*شب شد.
مایکی کشو اش را باز کرد و یه چاقو سنگری دراورد شروع کرد به پاک کردن اون
میتسویا:".....تو... این چاقو رو برا چی نگا میداری؟؟"
یهو مایکی با عصبانیت:"میخوام بکشمت!"
اما میتسویا به شوخی گرفت لبخند زد و دستشو برد سمت کشو مایکی ، در این حین با حالت مهربانی و لبخند گفت:"هههه! بازم داری ؟"
که یهو کشو رو باز کرد و با دیدن چیزی که اونجا بود از تعجب شاخ دراورد.
میتسویا:"....تو..تو...اینا چین....ت..تنفگ؟..مگه تو..."
مایکی:"آره! قاتلم!"
میتسویا یهو چشماش از تعجب گشاد شد:"چ..چییی؟؟" و دویید که بیرون بره ولی مایکی از دست او کشید و انداخت روی تخت.
میتسویا:"امم..ممم...ولم کنن!"
مایکی:"که بری خبر چینی کنی هان؟؟؟"
میتسویا:"نه نه! قسم میخورم به کسی نمیگم!!"
مایکی:" فعلا امشب اینجا میمونیم و فردا ۶ فرار میکنیم عمارت!"
میتسویا ترسید:"نه نه! نه چی کجا ۶ چخبره نه من کجا بیام اخهه؟"
مایکی:"زر نزن دیگه بچه!"
میتسویا:"نه نه ...لطفا نه! نهه!"
مایکی:"حالا که اصرار میکنی ، همین الان میریم!"
میتسویا:" نه نههه!"
* مایکی به دهن میتسویا چسب زد و روی شانه برد و توی ماشین انداخت
میتسویا دست و پا میزد و همش ورجه وورجه میکرد.
مایکی:"بسته دیگه خرس گنده! شونهم درد گرفت!"
یهو هانا:"مایکی! میتسویا! این وقت شب کجا میرید؟؟؟؟؟"
یهو مایکی....
پایان
ادامه دارد
- ۴.۲k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط